دانشجوی لیسانس بودیم و خوابگاهی. یک روز یکی از
بچه ها خبر آورد که قراره یک کارگاه ازدواج آخر هفته تو خوابگاه برگزار بشه و پاشیم
بریم یک کم بخندیم. آخر هفته کاغذ و قلم برداشتیم و هر و کر کنان با پیژامه زیر
مانتو رفتیم کارگاه. حدود 10 یا 15 نفر بودیم. یعنی از کل اون پنج ساختمان پر دانشجوی
دم بخت فقط این تعداد که سه تاشون هم ما مسخره ها بودیم معتقد بودن ازدواج خوب نیاز
به آموزش داره. مدرس یک آقای روان شناس تقریبا چهل ساله بود، در کارش تجربه و
مهارت داشت و ما هم خیلی زود فهمیدیم که قضیه جدیه. خیلی از حرف هاش هنوز هم به
یادم مونده. یکیش این که به هیچ وجه حاضر نبود بپذیره که ازدواج هندونه ی در بسته
است و این که ویژگی های منفی و غیرقابل گذشت مرد یا زن قابل شناسایی نباشه. اون
هایی که با وجود فرصت کافی برای شناخت دچار اشتباه می شن اون هایی هستن که به
نشانه ها دقت نکردن یا به هر دلیلی نخواستن ببیننشون.
می دونم خیلی از متاهل ها و به خصوص اون هایی که
درانتخابشون اشتباه کردن زیر بار این حرف نمی رن. شاید چون با انداختن اشتباهمون
گردن بخت و اقبال حس آسودگی بیش تری داریم. حرفش هنوز به من هم کامل اثبات نشده.
اما خبری باعث شد یاد کارگاه ازدواج اون سال بیفتم. خبرازدواج مردی که تقریبا شش ماه
پیش برای امر خیر اومده بود خونه ی ما. مردی که خصوصیات منفیش از قبیل شکاک، کنترل
کننده و خسیس بودن دست کم برای من به شدت بارز بود. بماند که من حتی از طرز نشستن و لباس پوشیدنش
و وجود مادری که مجلس را به دست گرفته بود، جنس این خانواده را شناخته بودم، اما
به اصرار مامان و بابا باهاش صحبت کردم و با چند تا سوال و جواب ساده فهمیدم قضیه
وخیم تر از این حرف هاست حتی! حالا دارم به دختری فکر می کنم که به این آدم جواب مثبت
داده، جز اینه که نشانه ها را ندیده، یعنی نخواسته ببینه؟