«چراغ ها را من خاموش می
کنم» را دوست داشتم. مدتها بود هر کتاب داستانی که بر میداشتم یا به سبک جریان سیال
ذهن و پیچیده بود که نمیتوانستم یک نفس بخوانمش یا آن قدر به نظرم فشرده و سنگین بود که
بعد هر سطر یا بندی غلیظ باید کمی برای هضمش دست از خواندن میکشیدم! این بار اما
این قدر روان و ساده و پرکشش بود که میخواندم و به خودم فحش میدادم که میان این
همه کارهای عقب افتاده نشستهام دارم کتاب داستان میخوانم. مشغول کار دیگری هم که
بودم فکرم پیش شخصیتهای داستان بود. الان هم که می نویسنم «داستان» انگار به
احساس خودم خیانت میکنم از بس که به نظرم واقعی بودند و احساساتم درگیر زندگیشان
شده بود.
«چراغ ها را من خاموش می کنم» را زن یا مرد متاهل میتواند بخواند و با
شخصیت اصلی همزادپنداری کند، یک روان شناس هم می خواند و آن را تحلیل روانشناختی
میکند، فلسفهدان هم بعد خواندن آن حتما حرفهای زیادی خواهد داشت. این که
نویسنده چه قصدی از نوشتن آن داشته یا داستان برآمده از چه افکار و تجربیات زیسته ای است
می تواند به من خواننده ربط چندانی نداشته باشد :)) چون در واقع خواننده اثر
را بازآفرینی میکند و هر خواننده هم بنا به ذهنیت، ناخودآگاه و تجربیات زیستهاش
بازآفرینش مخصوص خودش را دارد.
برای من «چراغها را من خاموش میکنم» نمایش ِ
بازی عناصر و ویژگیهای «معروف به » زنانه و مردانه است. میگویم معروف به مردانه
و زنانه چون به نظر من این ویژگی ها یا دو نگاه متفاوت به جهان ربطی به دو جنس مرد
و زن ندارد و می توانستند اسامی دیگری داشته باشند و اصلا دقیقا مشکل از همین جایی
شروع میشود که این دسته بندی جنسیتی اتفاق میافتد و قلدرانه برای سبک زندگی افراد
تعیین تکلیف میکند.
دنیای معروف به مردانه همان دنیایی که در آن تنها
پرداختن به مسائل کلی و کلان ارزشمند است. کلی نگری جزئیات را که همان زندگی است
فدا میکند، همان طور که فرد فدای منافع جامعه میشود. دنیای مردانه به وحدت بخشی
تمایل دارد، عَلَمی به اسم واقعیت مطلق میسازد و همه را زیر آن میآورد. در این
دنیا همه باید ارزشها و قوانین را غیرقابل تغییر بدانند. چون تغییر و کثرت
دردسرساز است و قدرت مطلق را تهدید میکند. اینها ویژگیهای دنیای امروز و به ویژه
سیاست است. اما میتوانست جور دیگری هم باشد. در دنیای معروف به زنانه توجه و
پرداختن به جزئیات ضروری است. کثرت به رسمیت شناخته میشود و با ثبات هم میانهای
ندارد.
برای من در این داستان آرتوش نماد دنیای مردانه
و امیل و کلاریس نماد دنیای زنانه بودند. در آخر این درک ضرورت هماهنگی و تعادل میان
جنبههای مردانه و زنانه بود که دنیای یک زوج را سر و سامان داد. آرتوش با نزدیک
شدن به زندگی و توجه به جزئیات ملموس و کلاریس با شروع به درگیر شدن با مسائل کلانتر
مثلا با پیوستن به گروه فعالان اجتماعی. یک جایی از داستان هست که وقتی کلاریس حین
آشپزی پیش همسر دوستش از اهمیت ندادن شوهرش و کلا مردها به زندگی شکایت می کند،
همسر دوستش نزدیک میاید یک نگاهی به قابلمه غذا میاندازد و جملهای میگوید با
این مضمون که "معلوم نیست اگر ما مردها نبودیم شما زنها مواد لازم برای پختن غذا
را از کجا میاوردید". این جمله دقیقا اهمیت بها دادن به همه وجوه و ظرفیتهای
انسانی را نشان می دهد، اتفاقی که در حال حاضر نمیافتد و دنیای ما شدید می لنگد.