مرشد همیشه نگران ازدواج شاگردان مجردشه. برای ازدواج شاگردانش شرایط و ویژگی های خاصی در نظر داره که اگه محقق نشه کلا اون مورد را تباه شده می بینه. برای همین گاهی تلاش می کنه که بین شاگردانش وصلت ایجاد کنه تا یک جورهایی نسل بعد را هم ساخته باشه! یک بار هم وقتی از سوگلی شنیده بود من دوست پسر دارم گفته بود وقتی ما خودمون این جا پسر داریم چرا رفته با یکی اون بیرون دوست شده؟!(همون دیدگاه تو فامیل دختر داریم، چرا غریبه)
مرشد این بار خسته از روش بیهوده ی زیر زبان کشی مستقیم ازم پرسید: تو نمی خوای ازدواج کنی؟
من: مورد مناسب پیدا نشده (مشغول کردن خود با دسته ی کیف به نشانه ی شرم و حیا)
مرشد: خب من بین شاگردام پسرهایی رو دارم که حداقل های ازدواج رو دارن اما اون ها هم مورد مناسب پیدا نکردن. می خوای با هم آشناتون کنم؟
من: ههه هههه هه (اوا خدا نکشتت مرشد! خب من روم نمی شه بگم آره)
مرشد: معیارهات چیه؟
من: ...
کلاس های مرشد با شاگردان قدیمیش جشنواره ی پسرهای جذابه. من فقط دو بار شانس حضور در این جمع را پیدا کردم و هر بار از غلظت تستوسترون در فضا نفسم بالا نمی اومد.
حالا تا می خوام یک صفحه کتاب بخونم یاد سیبیل احسان می افتم. ورق می زنم ته ریش علیرضا میاد جلو چشم. می خوام کارنوشتم را شروع کنم چشم های بهنام تمرکزم را بهم می زنه، ازون طرف بازوهای مهران... یعنی خدا بگم چی کارت نکنه مرشد! داشتم زندگی می کردم، شاگرد منظمت بودم، ببین با من چی کار کردی؟! آخر هم می دونم دست منو تو دست هیچ کدوم از این ها نمی گذاری.