يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ق.ظ
حکایت من و ترس هایم
از مثنوی معنوی:
حکایت آن گاو که تنها در جزیره ای است بزرگ، حق تعالی آن جزیره بزرگ پر کند از نبات و ریاحین که علف گاو باشد تا به شب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پاره ای. چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف که همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا از این غصه لاغر شود همچون خلال. روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوه تر بیند از دی. باز بخورد و فربه شود، باز شبش همان غم بگیرد. سال هاست که او همچین می بیند و اعتماد نمی کند.
۹۵/۰۴/۰۶